پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

اون روز روی تپه گیر کرده بودیم ،شرایط خیلی سختی بود اسرائیلی ها ازهمه طرف مارو محاصره کرده بودن.واقعا نمیدونستیم باید چیکار بکنیم.نه میتونستیم اونجا بمونیم و نه راه برگشتی وجود داشت .تمام مسیرهایی که امکان بازگشت برامون وجود داشت در تیررس صهیونیستها قرار گرفته بود.ناامیدی داشت به بچه ها مستولی میشد که دیدم چند نفر از تپه دارن میان بالا . تا اون لحظه فکر میکردم زیر آتیش سنگین دشمن شهید میشیم اما یواش یواش داشت باورم میشد که باید خودمونو برای اسارت آماده بکنیم . دوربینو برداشتم که ببینم قراره چه جور آدمهایی مارو دستگیر کنن و تحویل ارتش اسرائیل بدن .کمی که لنز دوربینو عقب وجلو کردم تصویر واضح شد.اولش باورم نشد اما بعد که مطمئن شدم دیدم دوتا زن هستن که دارن بسمت بالای تپه میان .فکرشم نمیکردم که قراره توسط اونا اسیر بشم ...

اینها روایت مصطفی از اولین دیدارش با غاده بود.بله او اسیر شد ،مصطفایی که روح پر تلاطمش هیچ جا بند نمیشد اینبار اسیر عشقی که تا پایان عمرش او را به سلولهای عاشقی هدایت کرد و درآنجا حبسی جانانه را برایش رقم زد،شد.

اون روز مصطفی با غاده دعوا کرد که چرا زیر این آتش برای رساندن کمی تیر و آذوقه خودتون رو به خطر انداختید؟! اما چند روز بعد قصه جور دیگه ای رقم خورد .مصطفی که از همسر اولش جدا شده بود با پیشنهاد امام موسی صدر برای ازدواج با غاده روبرو شد.مصطفی اون روز 45سال داشت و غاده دختر یک خانواده مرفه که فقط 25بهار رو درزندگیش دیده بود.

ماحصل زندگی اول مصطفی 4فرزند بود که مصطفی اونها رو کنارمادرشون در آمریکا گذاشته بود وخودش مرغ پرتلاطم وجودشو به لبنان آورده بود .ماجرای ارتباط روحی مصطفی با بچه هاش خودش شنیدنی ها داره که اینجا جاش نیست من درموردش چیزی بگم . اما مصطفی اون روز به امام موسی صدر گفت: زندگی من با جنگ گره خورده . حاضر نیستم کسی رو در این زندگی شریک کنم.اما امام موسی صدرگفت: من با غاده صحبت کردم و اون شرایط شمارو قبول کرده ...

مصطفی اون روز چیزی نتونست بگه اما حقیقت این بود که چه کسی میتونست باور کنه مصطفی چمران با اون روحیه و حال و هوایی که داره با یه دختر مرفه که حتی حجاب هم نداره ازدواج کنه ؟!خود غاده دراینباره میگه: پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ كرد و من فقط خرج می‌كردم، اونم هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن رو خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هامو از اونجا می‌خرید.

 

امام موسی صدر سعی میکرد با ورودم به موسسه ایتام با مصطفی بیشتر آشنام کنه.تااینکه یه شب  در تنهایی همونطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یه نقّاشی كه روی یه تقویم ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچیك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:

«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».

اون شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.

 

هنوز پس ازگذشت این همه سال، نمی‌تونم نهایت حیرتم رو در اوّلین برخورد با شاعر اون  شعر و نقّاشش درك كنم. شاعر اون شعر کسی نبود جز مصطفی چمران...

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از اون می‌ترسن، باید آدم قسی‌ ای باشه، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند و آرامشش منو غافلگیر كرد... .

مصطفی شروع كرد به خوندن نوشته‌های من، میگفت: «هر چه نوشتی خوندم و دورادور با روحتون پرواز كردم» و اشك‌هاش سرازیر شد... .

من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی هم نداشتم و ... .

یادمه توی یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی توی ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز اون موقع ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همونجا بازش كردم دیدم روسریه . یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا اون لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارن شما رو با روسری ببینن».

من می‌دونستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنن كه شما چرا خانمی ‌رو كه حجاب نداره می‌آری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ منو به بچه‌ها نزدیك كنه. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی داره، اینا روی من تاثیر گذاشت. اون منو مثل یه بچه كوچیك قدم به قدم جلو برد، تااینکه اسلامو با مصطفی شناختم.

ازدواج من و مصطفی خیلی سخت انجام شد چون خانواده کاملا مخالف این ازدواج بودن و این اصرار من بود که باعث شد اونا رقبت نشون بدن مصطفی بعنوان خواستگار پاشو بذاره توی خونه ما وگرنه فکراینکه کسی مثل مصطفی خواستگار من باشه تو مخیله خانواده ما نمی گنجید برای همین خیلی سعی میکردن سنگ جلوی پاش بندازن که خودش برگرده اما من تصمیم خودمو گرفته بودم و هرطور شده باید همراه مصطفی میشدم .

روز خواستگاری گیر داده بودن که باید داماد برای عروس هدیه بیاره اونم انگشتر طلابا فلان مشخصات .بهونه شون هم این بود که رسم ما اینه و نمیشه رسم رو نادیده گرفت . مصطفی ها یه کادو با خودش آورد وقتی بازش کردم دیدم یه شمع داخل جعبه اس سریع بردم قایمش کردم اگه میفهمیدن چیه کار هردومون زار بود و تو بوق و کرنا میکردن که داماد دیوونه است برای عروس کادو شمع آورده ...برای همین هرکی میپرسید بهش میگفتم : سکرته نمیتونم بگم چیه ...

مادرم گیر  داده بود که حالا قراره خونه تون کجا باشه و کجا میخواد ببره شمارو ؟ منم گفتم : میخوایم بریم موسسه پیش بچه ها باشیم . اما اون دست بردار نبود و اصرار داشت موسسه و محیط زندگی مارو ببینه وقتی متوجه شد ما قراره توی یه اتاق کوچیک زندگی کنیم ازشدت ناراحتی یه هفته بیمارستان بستری شد.مصطفی دست مادرمو میبوسید و اشک میریخت.ازشدت اشک مصطفی مادرم تعجب کرده بود همینم باعث شد ازکارخودش شرمنده بشه 

 

 

روزی كه مصطفی به خواستگاری‌م اومد مامانم بهش گفت: «شما میدونی این دختر كه می‌خوای باهاش ازدواج كنی چطور دختریه؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شه هنوز نرفته صورتش بشوره یکی تختش رو مرتب میکنه، لیوان شیرش روجلوی در اتاقش میآره و قهوه براش آماده میکنه. شما نمی‌تونی با یک مثل این دختر زندگی كنی، نمی‌توانی براش مستخدم بیاری. وقتی مادرم اینارو میگفت پیش خودم گفتم :غاده دیگه تموم شد مصطفی میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه و تو میمونی و یه عمر حسرت. اما مصطفی خیلی آروم اینها رو گوش کردو جواب داد: درسته من نمی‌تونم براش مستخدم بیارم، اما قول می‌دم تا زنده‌ م، وقتی بیدار شد، تختش رو مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه رو روی سینی بیارم دم تخت. سرقولش هم موند  و تا شهید شد، اینطوری بود. حتی وقتایی كه خونه نبودیم توی اهوازتوی جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت رو مرتب كنه. می‌رفت شیر میآورد. خودش قهوه نمی‌خورد ام چون میدونست ما لبنانی‌ها عادت داریم قهوه بخوریم برام همیشه درست میکرد.

دوماه ازازدواجمون نگذشته بود .اون روز همین كه رسید خونه درو بازکرد و چشمم افتاد به مصطفی شروع كردم به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و من که چشمام از خنده به اشك نشسته بود گفتم: «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دونستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...

... من گاهی به نظرم میومد مصطفی سعه‌ صدری داره كه می‌تونه همه عالمو در وجودش جا بده و همه سختی‌های زندگی مشتركمون درمدرسه جبل عامل رو یه جا زمین گیر کنه.

 

خونه ی ما دو اتاق بود توی خود مدرسه همراه چهارصدتا یتیم ... یادمه اولین عید بعد از ازدواجمون ( كه لبنانی‌ها رسم دارن دور هم جمع میشن ) مصطفی مؤسسه موند ونیومد خونه پدرم.اون شب ازش پرسیدم؛ «دوست دارم بدونم چرا خونه بابام نیومدی؟ مصطفی گفت، الان عیده خیلی از بچه‌ها رفتن پیش خانواده‌هاشون اینها وقتی برگردن برای این دویست، سیصد نفری كه  توی  مدرسه موندن تعریف می‌كنن كه چنین و چنان. من میخوام با بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشون كنم كه اینا هم یه چیزی برای تعریف كردن داشته باشن. گفتم: خب چرا مامان وقتی برات غذا فرستاد اونو نخوردی و بجاش نون وپنیرو چای خوردی؟ مصطفی جواب داد : آخه با غذای مدرسه نبود . گفتم: شمادیر اومدی بچه ها نمیدیدن چی خوردی. اشكش جاری شدو گفت: «خدا كه می‌بینه».

وقتی جنگ ایران شروع شد مصطفی طاقت نیاورد وبه ایران اومد و من موندم جنوب لبنان یادمه توی آخرین نامه ش نوشته بود : «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».

 

شب آخر وقتی اومد خونه بهم گفت: من امشب برا شما برگشته‌ام

 

- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی برای كارخودت اومدی...

- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدونی  من توی همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكردم ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی اومدم كه اینجا باشم... .

خیلی خسته بود ،رفت دراز .وارد اتاق شدم دیدم مصطفی رو تخت دراز كشیده فكر كردم خوابه !بوسیدمش.اون شب خیلی تعجب كردم  وقتی حتی پاهاشو میبوسم تکون نمیخوره چون مصطفی خیلی حساس بود واجازه اینکارو بهم نمیداد اما هرچی میبوسیدمش چیزی نمیگفت و منم حریص تر میشدم . چشماش بسته بود ومن بخیالم که خوابه اما یه دفه صداشو شنیدم که گفت : «من فردا شهید میشم» ... می‌خوام شما رضایت بدی. اگه رضایت ندی شهید نمیشم ... من فردا ازاینجا میرم و میخوام با رضایت کامل شما باشه...بهش گفتم : یعنی فردا که بری دیگه تورو نمیبنم ؟گفت :"نه"  به صورتش که دقیق ترشدم چشماشو بست و گفت : باید کم کم تمرین کنی که منو باچشمای بسته ببینی .داشتم یقین پیدا میکردم که مصطفی یه امشبو مهمون منه ...هرجوری بود اون شب رضایتشو گرفت وقتی خواست بره یه نامه بهم داد که وصیتش بود .گفت الان نخونش باشه فردا بازش کن.

یه لحظه  یه فکری به ذهنم رسید.دوئیدم وکلتمو برداشتم اومدم پائین که باهاش مصطفی رو بزنم .میخواستم بزنم توی پاش تا اینطوری نره جبهه ..اما وقتی برگشتم دیگه مصطفی توی اتاق نبود.

...بچه ها خبر دادن که مصطفی زخمی شده ،من محیط بیمارستانو میشناختم وارد حیاط که شدم من دور زدم رفتم طرف سردخونه ...میدونستم مصطفی شهید شده و مصطفی اونجاست .من آگاه شده بودم که مصطفای من دیگه تموم شده ....

 


نظرات شما عزیزان:

سارا
ساعت8:40---26 آذر 1391
خیلی جالب و تاثیر گذار بود واقعا الان دیگه از این عشقها وجود ندارد بازم خیلی ممنون از مطلب زیبایی که گذاشته بودین.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ جمعه 9 آذر 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: ماجرای ازدواج مصطفی چمران غاده چمران  لبنان امام موسی صدر 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin